کد مطلب:235192 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:312

در راه بغداد
در نیمه شب عید، ساكنان مرو و چه بسا ساكنان روستاهای نزدیك و شهرهای مجاور، در اثر لرزش های خفیف زمین از خواب برخاستند... زلزله چندین دقیقه ادامه یافت... و درختان و خانه ها به لرزه درآمد و انسانی كه ناخودآگاه به سوی بیابان می گریخت، بر خود می لرزید و به آسمان می نگریست و مرد مؤمنی كه به آسمان زیور یافته به ستارگان چشم دوخته بود... در حالی كه درخشش ستارگان شدت یافته بود گفت:

- سپاس خداوندی را كه از بیمش آسمان و ساكنانش و زمین و آباد گرانش به لرزه در می آیند و دریاها و هر آنچه كه در اعماق آن شناور است می خروشد. [1] .

خورشید روز عید، با نور تابان خویش نورافشانی كرد و با پرتوهای نورش تپه ها و بلندی ها را فراگرفت و مردم پس از برگزاری نماز عید، هر یك بر اساس هدف خویش برای سرگرمی و دیدار با نزدیكان و زیارت اهل قبور پراكنده شدند.



[ صفحه 292]



گروهان های ارتش همچنان به سوی نقطه ای در جنوب غربی مرو در حركت بودند كه خود را بر خلع لباس كردن پایتخت مهیا می كرد. خانه ی فضل در تاریكی شاهد دیدارهای مشكوكی بود و كسانی كه وارد منزل او می شدند، بر فوق محرمانه بودن این دیدارها حریص بودند. ولی هشام بن ابراهیم كه گویی یكی از اعضای خانواده ی ذوالریاستین گردیده بود، بدون اجازه وارد و خارج می گردید. در آن شب و در حالی كه گشتی های مسلح در كوچه ها و خیابان های مرو پرسه می زدند... فضل و هشام در حالی كه میان آن دو صندوقی جواهرنشان حاوی اسناد رسمی مهم قرار داشت، بر زمین نشستند. هشام شاید برای هزارمین بار نامه ی تحریف شده به نام ولیعهد را تكرار می كرد... و مقدمه ای را مطالعه می كرد كه با استفاده از احادیث و خطابه های امام كه از حفظ داشت، تهیه كرده بود. ولی فضل مشغول مطالعه ی متن نامه ی جعل شده ای بود كه او و برادرش حسن تمامی تلاش ها و خدمات را برای دولت متحمل شده بودند. و كسی نمی داند جعل این نامه برای بهره برداری از آن برای ایجاد كودتایی در راستای براندازی حكومت مأمون بود یا اینكه او این نامه را جعل كرده بود تا برای تحكیم نفوذ ذوالریاستین كه حاكم عملی دولت قلمداد می گردید، در سرتاسر كشور توزیع گردد... و چه بسا برای پیش گرفتن جانب احتیاط برای زمانی بود كه فضل تصمیم بگیرد در خراسان باقی بماند و به بغداد بازنگردد. فضل در حالی كه چشمانش همچون افعی ای كه سم



[ صفحه 293]



خویش را در دهانش جمع كرده گرد شده بود، گفت: - احدی در مورد این نامه شك نخواهد كرد. هشام در ادامه گفت: - حتی خود رضا نیز كوچك ترین شكی در مقدمه ی این نامه نخواهد كرد. من آن را از احادیث و خطابه های او جمع آوری كرده ام! فضل در حالی كه با دقت بسیار، نامه را تا می كرد و در پارچه ای حریری می پیچید، پرسید: - چند سال همراه او بوده ای؟ - همراه چه كسی؟ - منظورم رضا است. او با حالت تمسخرآمیز پاسخ داد: - چندین ساله. سپس فضل نگاهی حقارت آمیز به او انداخت و گفت: - پس چه چیزی باعث شد كه او را خوار سازی؟ - چه قصدی داری؟ - می خواهم از ماجرای تو با او آگاه شوم... كه چه اتفاقی افتاد كه باعث شد نظرت راجع به او تغییر كند؟ - این سوال را از من نپرس... پدرانش كی بر مسند خلافت نشستند كه اكنون بر ولایتعهدی او بیعت گرفته می شود؟! [2] .



[ صفحه 294]



فضل نامه را به صندوقچه بازگرداند، در حالی كه با گوشه ی چشم به مزدور و جاسوس خوی كه او را با درهمی چند خریده بود، نگریست. اسخریوطی [3] در حالی برخاست كه ذوالریاستین همچنان در پرتو نور چراغی تابان بیدار بود و در این اندیشه بود كه راه بغداد... راهی طولانی، پرمخاطره و پر از دسیسه است... مأمون مرد زیرك بنی عباس و متبحر در بازی شطرنج است و اكنون مهره های وزیر، قلعه و سربازانی نامرئی را حركت می دهد. دیروز هرثمه بن اعین را از زندان آزاد كرد، چرا؟ تاكنون كسی درنیافته كه چرا؟ پس او چگونه عمل خواهد كرد؟ فضل احساس كرد در سرش اسبانی سرمست به گرگان مسابقه گذاشته اند... چراغ خاموش شد و او به خواب رفت... هنگامی كه امام منزل خود را ترك كرد، تاریكی آخر شب خاكستری رنگ بود... لحظه ی سفر نزدیك شده بود، به گونه ای كه آمادگی ها به اوج خود رسید و كاروانی عظیم و طولانی برای حمل دفاتر و اسناد دولتی و صندوقچه های خزانه ی عمومی تشكیل گردید. و برخی از چشم ها همچون چشم افعیان برق می زد و وحشت و هراس را دنبال می كرد... به گونه ای كه دیگر شكی باقی نمانده بود كه صاحبان آن ها مأموریت های سری و محرمانه دارند.



[ صفحه 295]



جاسوسان جامه های متفاوتی بر تن كرده بودند. برخی از دور مراقب امام بودند و برخی به فضل چشم دوخته بودند... حتی چشم هایی از دور مأمون را تحت نظر داشتند و حركات و دیدارهای او را رصد می كردند... نسیم های مرطوب سپیده دم وزیدن گرفت و امام بر فراز مركب خویش سوار شد و دیدگانش را به افق دوردست دوخت... دور دور... و كلماتی مقدس لبان او را همچون شكوفه های بهاری می گشود: - ای آنكه نه شبیهی داری و نه نمونه ای! تو آن خدایی هستی كه آفریدگاری جز تو نیست و كردگاری غیر تو نیست. مخلوقات را بر باد فنا می دهی و خود باقی می مانی. تو بر كسانی كه نافرمانیت كردند، صبر نمودی و در آمرزش و مغفرت خرسندی توست. [4] .

مركب به آرامی حركت كرد: - سرورم! خود را به تو سپردم... و خویشتن را به تو واگذاردم. و در تمامی امور بر تو توكل كردم... و من بنده ی تو و فرزند بندگان تو (والدین) هستم. پس بارالها! مرا در پناه خویش از آفریدگان پلیدت پنهان بدار و از هرگونه آزار و رنج و ناسپاسی نگاه دار... و با قدرت خویش مرا از شر هر پلیدی مصون بدار... كه خداوندی جز تو نیست... ای مهربان ترین مهربانان ای پروردگار جهانیان. [5] .



[ صفحه 296]



مرو به ویرانه ای تبدیل شده بود و تاجران خرده پا و صاحبان مغازه ها، فاجعه دیده ترین مردم بودند و فقرا و مستمندان نیز به آرامی باران اشك می تراویدند. كاروان گام به گام در سرزمینی كم ارتفاع همچون چمنزار پیش می رفت و در پیشاپیش آن نیروهای مسلحی حركت می كردند كه به شكلی عالی تجهیز شده بودند و با گردان هایی تقویت می شدند. این سپاهیان پیش از آنكه دستورات مبهم ذوالریاستین مبنی بر پایان دادن به عملیات نظامی خود و بازگشت فوری به مرو صادر گردد، در حوالی كابل مستقر بودند! مأمون با نگرانی به وضعیتی می نگریست كه دیگر تحمل انتظار بیش تر را نداشت... كاروان هنوز به دریاچه ی كوچك نرسیده بود كه خورشید به سمت غروبگاه خویش متمایل گردید و تابلوی آسمانی جذابی نمایان شد... چشم انداز غروب خورشید رنگ های شفاف بسیاری دربرداشت... رنگ هایی شبیه پرتقال و گدازه های شومینه ی زمستانی كه تاج آن به رنگ آبی زلال بود... كاروان اتراق كرد تا مسافران نفسی تازه كنند... هیاهوی شتران و شیهه ی اسبان سكوت غروب را می شكست و آرامشی را كه تا افق گسترده شده بود، می درید. مأمون می كوشید در حال گفتگو با امام با لحنی دوستانه سخن بگوید:



[ صفحه 297]



- اباالحسن! برایم می گویید زیباترین شعری كه پیرامون بردباری شنیده اید چه بوده است؟ امام در حالی كه چنین می سرود لبخندی زد:



ان كان دونی من بلیت بجهله

أبیت لنفسی أن تقابل بالجهل



و ان كان مثلی فی محلی من النهی

هربت لحلمی كی اجل عن المثل



و ان كنت أدنی منه فی الفضل و الحجی

عرفت له حق التقدم و الفضل



اگر به كسی فرودست تر از خود كه مقامش از من پایین تر است با نادانیش برخورد كردم، از مقابله با نادانی او خودداری می كنم و اگر در پارسایی هم مرتبه ی من باشد، بردباری می كنم تا از همتایم بالاتر باشم و اگر من در خرد و فضیلت از او پایین تر بودم، حق فضیلت و پیشی گفتن را از آن او می دانم. - احسنت یا ابالحسن! سراینده ی این شعر كیست؟ - یكی از جوانان ما! زیباترین شعری كه در مورد نادان شنیده اید، چه بوده است؟



انی لیهجرنی الصدیق تجنبا

فأریه أن لهجره اسبابا



و أراه ان عاتبته أغریته

فأری له ترك العتاب عتابا



و اذا ابتلیت بجاهل متحلم

یجد المحال من الامور صوابا



أولیته منی السكوت و ربما

كان السكوت عن الجواب جوابا





[ صفحه 298]



هرگاه دوستم از روی پرهیز و خودداری با من قطع رابطه كرد، من به او نشان می دهم كه این جدایی او دلایلی داشته است و اگر او را سرزنش كردم و او فریب خورد و برافروخته شد، به او نشان خواهم داد كه عدم سرزنش او خود سرزنش است و اگر با نادانی بردبار نما روبرو شدم كه امور محال را درست می داند، ترجیح می دهم كه در برابرش سكوت كنم. ای بسا سكوت از جواب خود، پاسخ او باشد. مأمون در اثر مفاهیم گیرایی كه در این شعر لطیف جاری می شد، از شادمانی به وجود آمد و گفت: احسنت! احسنت!... این شعر چقدر زیبا بود! گوینده ی آن كیست؟ - یكی از جوانان ما. - برای من زیباترین شعری را كه در جلب توجه دشمن و دوست شدن او شنیده اید، بگویید؟ و امام در حالی كه نوری آسمانی را ساطع می كرد چنین سرود:



و ذی غلة سالمته فقهرته

فأوقرته منی لعفو التحمل



و من لا یدافع سیئات عدوه

باحسانه لم یأخذ الطول من عل



و لم أر فی الاشیاء أسرع مهلكا

لغمر قدیم من وداد معجل



من با انسان كینه توزی مدارا كردم و بر او چیره گشتم و به خاطر آن قدرت تحمل و بردباری كه در خود احساس می كردم، او را احترام نمودم. كسی كه با احسان خویش با گناهان دشمنش به ستیز برنخیزد، هرگز



[ صفحه 299]



نعمتی والا و پر منزلت را دریافت نخواهد كرد و در میان اشیاء چیزی را خانمان براندازتر از كینه ای ریشه دار و دیرینه در اثر دوستی شتابان ندیدم. - این شعر چقدر زیبا بود! سراینده ی آن كیست؟ - یكی از جوانان ما. - زیباترین شعری را كه در مورد پنهان داشتن راز شنیده اید، بگویید:



و انی لانسی السر كی لا أذیعه

فیا من رأی سرا یصان بأن ینسی



مخافة أن یجری ببالی ذكره

فینبذه قلبی الی ملتوی الحشا



فیوشك من لم یفش سرا و جال فی

خواطره أن لا یطیق له حبسا [6] .



من رازی را در سینه دارم كه آن را به باد فراموشی می سپارم تا آن را برملا نسازم. پس ای كسی كه اعتقاد داری راز با فراموش كردن حفظ می شود، از بیم اینكه یاد آن به ذهنم خطور كند و قلب آن را در درونم بیفكند. نزدیك است كسی كه رازی را برملا نساخته و این راز در خاطرش جولان دارد، تحمل رازداری را نداشته باشد. - احسنت اباالحسن! شما چه نیكو شعر روایت می كنید! چشم انداز آسمانی توسط تاریكی انبوه غروب پوشیده شده بود و ستاره هایی كوچك همچون شكوفه هایی نقره فام در افق شمالی نمایان گردید... و اذان مغرب همچون جویباری آسمانی كه از فردوس برین می جوشد، گوش ها را نوازش داد.



[ صفحه 301]




[1] مفاتيح الجنان، دعاي افتتاح، زلزله در سال 818 م به خراسان زيان هايي وارد ساخت. احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 1167.

[2] حياة الامام الرضا، ج 2، ص 175.

[3] نام كسي كه پيش از دميدن صبح و بلند شدن صداي خروسان به مسيح خيانت كرد.

[4] مهج الدعوات، ص 44.

[5] حياة الامام الرضا، ج 1، ص 48.

[6] عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 175.